یک روز پر ماجرا در آتلیه
امروز رفته بودیم آتلیه
چند روز پیش رفته بودیم رولان خرید که بعد از خرید آقای مغازه دار محترم گفتن ما یه هدیه براتون داریم اون هم یه عکس رایگان در آتلیه است که با کارت ما بهتون میدهند.
خلاصه ما کلی حال کردیم و اومدیم خونه وقتی زنگ زدیم گفتن که برای روز چهارشنبه که امروز باشه وقت میدن ساعت 11 صبح..........
امروز آقای کامیار ساعت 10:30 از خواب بیدار شدن و آقای پدر براشون تخم مرغ درست کرد و مادر خانومی هم دونه دونه لباسهای ایشون رو اتو میزدن. کامیار کوچولو یه کمی تخم مرغ میل فرمودن و یه حمام هم کرد و راهی شدیم.
اول که کلی گشتیم دنبال آتلیه خانمی که آدرس میداد معلوم نبود کجا رو آدرس میده
نزدیک بود که آقای پدر سر ماشین رو کج کنه و برگردیم به خونه که ناگهان خانمی که تلفنی باهاش صحبت میکردم خودش رو انداخت جلوی ماشین و با دست اشاره کرد که من ایناهاشم آخه بنده خدا اومده بود تو خیابون وایساده بود که ما پیداش کنیم.
جونم براتون بگه که اونجا یه ساختمان اداری بود که نشونه ای از آتلیه دیده نمیشد خانم فرمودن که بیاین داخل ساختمان .... ما رفتیم وقتی وارد واحد شدیم دیدیم که نه بد هم نیست تجهیزات جالبی داره یه صندلی اردک شنی بزرگ اون وسط بود که خانم عکاس به محض ورود ما ،کامیار رو گذاشت روی اونو شروع کرد تند تند تند عکس انداختن .... من در این حین به آلبوم عکس کودکشون نگاه کردم عکسای خیلی قشنگی بودن
خلاصه کامیار کم کم خسته شد و میخواست از صندلی بلند بشه اما چون شنی بود نمیتونست و شروع کرد غر زدن .... ولی خانم عکاس که بی خیال ماجرا نمیشد کلی عکس انداخت مدام هم به ما میگفت شکلک در بیارین تا بخنده من و آقای پدر هم هر چی در چنته داشتیم رو کردیم از دالی بازی بگیر... تا بالا پایین پریدن ...صدا در اوردن......... تا بالاخره عکاس باشی رضایت دادو صحنه رو عوض کرد
یه میز آورد کامیار نشست روش با یه عالمه عروسک خرس و سگ و گربه ... این سری عکسهاش قشنگ شد بماند که ما چجوری خودمون رو هلاک کردیم تا بلکن یه ذره کامیار بخنده دیگه کم مونده بود رو سرمون هم راه بریم
صحنه بعدی کامیار روی یه صندلی بلند نشسته بود و جلوه های ویژه داشت به این ترتیب که برف شادی روی سرش ریخته میشد
صحنه بعد آقای کامیار باید روی یه کاناپه خوشگل قرمز با صد ناز و ادا دراز میکشیدن.
صحنه دیگه روی یه زمین چوبی با دیوارهای چوبی مینشستن و با یه زنجیر بلند و ضخیم بازی میکردن
صحنه بعد روی چند پله چوبی مودبانه مینشستن که پشت اون پله ها پنجره های مشبک طرح قدیم وجود داشت که این جزو سری عکسهای سیاه و سفید بود.
خلاصه بعد از گذشت ٣ساعت عکسها انداخته شد وکامیار از حال رفته بود و مدام غر میزد
تازه عکاس باشی گفت که من 200 تا عکس گرفتم یکی اش مجانی اما برای بقیه باید پول بدین چند تا میخواین؟؟
دونه دونه عکسها رو گذاشت و گفت انتخاب کنین ... من که انقدر دلقک بازی از خودم در اورده بودم اصلا حوصله انتخاب عکس نداشتم کامیار هم گلاب به روتون جاش رو کثیف کرده بود و داشت از در و دیوار بالا میرفت .
پیشنهاد دادیم که انتخاب عکسها باشه برای بعد چون بعد از ظهر هم راهی تهران هستیم و وقت نداریم .
به هرحال با یه دنیا خستگی اومدیم خونه و من جای کامیار رو عوض کردم اما نذاشت پوشکش کنم من هم گفتم گناه داره بزار یه کمی پاش باز باشه رفتم سراغ غذا که براش بیارم دیدم چشمتون روز بد نبینه ... شر شر شر شر جیش فرمودن رو فرشششششششش
وای دیگه کفرم در اومد حسابی اعصابم خورد شد انقدر که نگو ... الهی بگردم آقای پدر فرش رو تمیز کرد و من هم غذای کامیار رو دادم و بعد هم خوابوندمش و خودم ناها ر خوردم
البته فیلم پشت صحنه ای که ازش تو آتلیه گرفتیم رو هم نگاه کردیم و کلی خندیدیم به ادا و اطفاری که از خودمون در میاوردیم.
امروز هم روزی بود برای خودش
ایشالله برای عکسهای دومادیت بری آتلیه گلم