سلاااااااام پایییییییییییییز
عاشق فصل پاییزم به خصوص ماه مهر
نه فقط به این خاطر که روز 14 مهر ماه روز تولدمهبلکه به خاطر بوی مدرسه، هوای پاییزی برگهای زرد رقصنده در باد.همیشه تو این ماه احساس خوبی دارم .
خیلی وقته که نتونستم چیزی بنویسم چون خونه نبودم و بازم کلی برای مامان عزیز و باباحسین زحمت داشتیم حساب روزهاش دستم نیست اما خیلی وقته.
بهتره از واکسن پسری شروع کنم که کلی براش استرس داشتم آخه روزی که باید واکسن میزد سرما خورد و بماند که من چقدر هول وتکون داشتم که نکنه بازم مثل مریضی قبلی باشه که پدرمون رو در آورد ولی خوشبختانه سبک تر بود و واکسن با تاخیر یک هفته ای زده شد.
این دفعه برای اولین بار آقای پدر هم برای زدن واکسن حضور داشت و از نزدیک دید که دنیا دست کیه و چقدر سخته که خودت دست بچه ات رو بگیری تا بهش سوزن بزنن. البته این واکسن که کلی هم سخت بود به یه پا و یه دست نی نی زده شد الهی بگردم چقدر گریه کرد اما برای در امان موندن از شر ویروسها و میکروبهای بدجنسه دیگه بعد از واکسن رفتیم فروشگاه بوستان تا یه دوری بزنیم و سر پسملی گرم شه از اونجا هم براش یه جورچین میوه خریدم که قربونش برم پسرم اسم همه میوه ها رو بلد بود موز بوتقال (پرتقال) شیب(سیب) انقور (انگور) هنانی(هندوانه)گولابی(گلابی). وقتی رسیدیم خونه از خستگی و به کمک استامینوفنها جیگری کمی خوابید و وقتی از خواب بیدار شد با بازی بولینگی که مامان عزیز براش خریده بود سرگرم شد و کم کم شروع کرد به راه رفتن همچین لنگ لنگون راه میرفت که نگو یه جورایی از دردش انگار خوشش اومده بود چون مدام میخندید اما همین که شب شد حالش بد شد و تب کردو بهونه گیری میکرد خلاصه اون شب تا صبح بیدار بودیم و اماده باش الهی بگردم چون پاش درد میکرد نمیتونست تو خواب وول بخوره کمرش از یه مدل خوابیدن خسته شده بود و گریه میکرد به هر حال شب به پایان اومد و درد پای کامیار 3 شاید 4 روز طول کشید چون همش میلنگید و راه میرفت
توی این مدت یه سفر یه روزه هم به شمال داشتیم که حسابس بهمون خوش گذشت البته این بار کامیار آب بازی نکرد و نمیدونم چرا از بغل بابایی تکون نخورد آخه از شنهایی که میرفت توکفشش ،البته کفش که نه صندلش، بدش می اومد البته نا گفته نماند که وقتی رفتیم رستوران نارنجستان شهر نور که ناهار بخوریم کامیار خان چه کارا که نکردن. حسابی از دستش عصبانی بودم چون هوا هم کمی گرم بود و کامیار هم به هیچ صراطی مستقیم نمیشد من هم اولش دعواش کردم اما بعد از دل هم بیرون آوردیم
بالاخره بخت پارک ارم هم باز شد
اولش من و کامیار و خاله فرزانه با شهرزاد و شادی رفتیم آقای پدر هم طبق معمول در جوار خانواده محترمشان بودن اما نمیدونم چی شد رضایت دادن که کمی هم با همسر و فرزندشون وقت بگذرونن و به جمع ما ملحق شدن . مامان عزیز سرش درد میکردو همراه ما نیومد اما سوروسات ما رو ردیف کرده بود و ما از ناهار رفتیم اونجا و تا عصری روی چمنها و زیر سایه درختها ناهار خوردیم و بلالی و چایی و ... ( البته دودی نیستیما این فقط عکسه)کامیار هم همه جور آتیشی سوزوند و از ساعت 8 صبح که بیدار شده بود تا ساعت 5 بعدازظهر نخوابید بالاخره از خستگی ساعت 5 بعدازظهر غش کرد و آقای پدر پیش کامیار موند و ما رفتیم لونا 1 و حسابی حال کردیم ماشین برقی ... سورتمه .....خلاصه کامیار بیدار شد و خواستیم سوار هلکوپتری که مخصوص بچه هاست بکنیمش که ترسید ..... سوار اسب خوشگلا که میچرخن هم نشد و به همین اکتفا کرد که با شهرزاد روی صفحه گردونش بایسته و از آهنگش لذت ببره...... از بازی قو هایی که روی آب میچرخیدن هم خوشش اومد من هم باهاش سوار شدم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من هم کلی حال کردم