کامیار پسرناز من

3 ساعت، تنها با بابایی

گلکم امروز شدی یک سال و 4 ماهه 4 ماهت تموم شد میری تو ماه 5 خوشگلم   نمیرسم همه کارهاتو بنویسم فقط خواستم بگم که فردا میریم تهران و احتمالا روز پدر تهران باشیم بعد که برگشتیم میام مینویسم چه کارایی میکنی امروز رفته بودی با بابایی تعمیرگاه تا ماشین رو راست و ریست کنین برا سفر آماده بشه الهی بگردم از ساعت 6 رفتین تا 9 شب . بابا گفت پسر خوبی بودی و یه موز درسته هم خوردی انگاری بهتون کلی خوش گذشته. ما هم قرار بود امشب بریم ولی چون شماها دیر اومدین فردا صبح زود راه میافتیم. به بابا که خیلی خوش گذشته چون برای اولین بار بود که به مدت 3 ساعت با تو تنها بوده. ...
23 خرداد 1390

یک سال پیش در چنین روزی

  عزیز دلم سال گذشته یه شبی مثل دیشب شما تو دل مامانی تکون نمیخوردی!!!!  هر چی هم شیرینی شکلات میخوردم عکس العمل نشون نمیدادی. با کلی نگرانی رفتیم دکتر توی راه چون بابایی عجله داشت نزدیک تصادف کنیم اما به خیر گذشت خلاصه دکترت خاله ترسا بعد از معاینه گفت هنوز نینی آماده اومدن به صورت طبیعی نیست تکونهاش هم خیلی کمه به نظرمن بریم بیمارستان همین الان سزارین کن. من که دوست داشتم طبیعی به دنیا بیای اصرار کردم که اگه هنوز وقت داریم صبر کنیم. با اصرار من دکتر ما رو فرستاد یه جایی که سونو گرافی بیولوژیکی انجام بدن یعنی دونه دونه حرکاتهات رو در دقیقه بشمرن. خلاصه بیشتر از نیم ساعت سونو طول کشید و برای آخرین بار چ...
21 بهمن 1389

مادرانه

عزیزم صبح که برات نوشتم فوق العاده خوشحال بودم اما الان دلم گرفته خیلی هم گرفته. ************************************ امروز زنگ زدم به مادربزرگت دعوتشون کردم که پس فردا بیان خونه ما تا تولد تو رو جشن بگیریم. اما درست مثل روزی که برای جشن نامگذاریت دعوتشون کردم قبول نکردن. دلایلش رو حتما حتما حتما در آینده برات تعریف میکنم. تو میتونی از زندگی من و پدرت خیلی چیزها یاد بگیری. *******************************   امروز نگرانی من نسبت به تو چندین برابر شده بیشتر از اینکه نگران رفتار تو با خودم در آینده باشم نگران این هستم که من نسبت به تو و همسرت و نینیهای گلت چطور رفتار خواهم کرد. باید خیلی چیزها یاد...
21 بهمن 1389

شمارش معکوس تولد

  وای گل خوشگلم فقط سه روز مونده به تولد یک یالگی ات . ماشالله دیگه داری بری خودت مردی میشی من وبابایی از این که گلی مثل تو داریم خوشحالیم   ...
20 بهمن 1389

امروز شاید یه روز بزرگ باشه برامون

حضورت به من انرژی میده قربون شکل ماهت برم امروز من برای کارشناسی ارشد ثبت کردم . اردیبهشت امتحانشه . دو سال پیش هم این کار رو کردم و قبول شدم اونم دولتی اما مشهد نمیشد برم آخه اون موقع ما بوشهر بودیم . سال بعدش هم که تو توی دلم بودی . دیگه قصد نداشتم درس بخونم اما حضور تو بهم انرژی زیادی میده . دوست دارم بخونم برای خودم  برای زندگیمون و بیشتر از همه برای تو. برای آینده تو. یه مادر تحصیل کرده بهتر میتونه بچه اش رو راهنمایی کنه و الگوی بهتری برای نینی دلبندشه. امیدوارم قبول بشم و بتونم به هدفم برسم البته بماند که با وجود پسر ناز شیطونی مثل شما خیلی مشکله اما من سعی خودم رو میکنم. باید این کار رو بکنم . من دوست دار...
20 بهمن 1389

الهی شکر

دورت بگردم مامان خدا نگه دارت باشه با این الهی شکر گفتنت قشنگم.     اینو تازه یاد گرفتی دو روز باهات کار کردم تا بعد از هر وعده غذایی دستهات رو بالا ببری و خدا رو به خاطر نعمتهایی که به ما داده شکر کنی. من هم خدا رو شکر میکنم که گلی مثل تو رو به من داد.       ...
18 بهمن 1389