کامیار پسرناز من

بعد از کلی تاخیرررررررررر

بالاخره قسمت شد تا ما هم به وبلاگ پسرنازمون سر بزنیم حرف خیلی دارم که بگم انقدر هست که نمیدونم از کجا بگم کامیار مامان این روزا خیلی بهونه گیر شدی نمیدونم چرا ........... ولی حتما باز هم به خاطره دندونات هستن ..... امان از دست دندونها دندونهای نیش بالایی هر دوشون با هم دارن در میان خیلی سخته نه گلم میدونم ......... دو تا دندونای نیش پایین هم در بیاد دیگه تا مدتی راحت میشی . خیلی هم بی اشتها شدی البته این چیز تازه ای نیست بی اشتهایی اکثر مواقع همراهت بوده این رو هم نمیدونم چرا .......... مامانم تو یه بابا به شکمویی بابا داری پس چرا بی اشتهایی .............. این رو هم میزاریم رو حساب دندون درآوردن. تازگیها یه کمی میونه بهتری با تخم م...
30 خرداد 1390

بازدید از باغ وحش

چند روز پیش یعنی 27 خرداد که میشد روز جمعه تصمیم گرفتیم که بریم باغ وحش..........   شهرزاد و شادی هم خونه مامان عزیز بودن و قرار شد که همگی بریم باغ وحش پارک ارم. از بابایی تعجب کردم که بدون دردسر قبول کرد ............ به هر حال ساعت ده و نیم رسیدیم اونجا و اول از همه یه عکس با کانگوروی دم در ورودی گرفتیم .... تو یه کوچولو بی حال بودی انگاری خوابت می اومد پستونکت رو هم ول نمیکردی اینم عکسش: هیجان ما از تو بیشتر بود تو انگاری که نه انگاری ......... به هر حال شتر دیدم ... خرس دیدیم ... یه عالمه میمون و شانپانزه دیدیم ..... یه دنیا آهو دیدیم .... شیر و پلنگ دیدیم که انقدر بی حال بودن آدم فکر می...
30 خرداد 1390

3 ساعت، تنها با بابایی

گلکم امروز شدی یک سال و 4 ماهه 4 ماهت تموم شد میری تو ماه 5 خوشگلم   نمیرسم همه کارهاتو بنویسم فقط خواستم بگم که فردا میریم تهران و احتمالا روز پدر تهران باشیم بعد که برگشتیم میام مینویسم چه کارایی میکنی امروز رفته بودی با بابایی تعمیرگاه تا ماشین رو راست و ریست کنین برا سفر آماده بشه الهی بگردم از ساعت 6 رفتین تا 9 شب . بابا گفت پسر خوبی بودی و یه موز درسته هم خوردی انگاری بهتون کلی خوش گذشته. ما هم قرار بود امشب بریم ولی چون شماها دیر اومدین فردا صبح زود راه میافتیم. به بابا که خیلی خوش گذشته چون برای اولین بار بود که به مدت 3 ساعت با تو تنها بوده. ...
23 خرداد 1390

یک سال پیش در چنین روزی

  عزیز دلم سال گذشته یه شبی مثل دیشب شما تو دل مامانی تکون نمیخوردی!!!!  هر چی هم شیرینی شکلات میخوردم عکس العمل نشون نمیدادی. با کلی نگرانی رفتیم دکتر توی راه چون بابایی عجله داشت نزدیک تصادف کنیم اما به خیر گذشت خلاصه دکترت خاله ترسا بعد از معاینه گفت هنوز نینی آماده اومدن به صورت طبیعی نیست تکونهاش هم خیلی کمه به نظرمن بریم بیمارستان همین الان سزارین کن. من که دوست داشتم طبیعی به دنیا بیای اصرار کردم که اگه هنوز وقت داریم صبر کنیم. با اصرار من دکتر ما رو فرستاد یه جایی که سونو گرافی بیولوژیکی انجام بدن یعنی دونه دونه حرکاتهات رو در دقیقه بشمرن. خلاصه بیشتر از نیم ساعت سونو طول کشید و برای آخرین بار چ...
21 بهمن 1389

مادرانه

عزیزم صبح که برات نوشتم فوق العاده خوشحال بودم اما الان دلم گرفته خیلی هم گرفته. ************************************ امروز زنگ زدم به مادربزرگت دعوتشون کردم که پس فردا بیان خونه ما تا تولد تو رو جشن بگیریم. اما درست مثل روزی که برای جشن نامگذاریت دعوتشون کردم قبول نکردن. دلایلش رو حتما حتما حتما در آینده برات تعریف میکنم. تو میتونی از زندگی من و پدرت خیلی چیزها یاد بگیری. *******************************   امروز نگرانی من نسبت به تو چندین برابر شده بیشتر از اینکه نگران رفتار تو با خودم در آینده باشم نگران این هستم که من نسبت به تو و همسرت و نینیهای گلت چطور رفتار خواهم کرد. باید خیلی چیزها یاد...
21 بهمن 1389

شمارش معکوس تولد

  وای گل خوشگلم فقط سه روز مونده به تولد یک یالگی ات . ماشالله دیگه داری بری خودت مردی میشی من وبابایی از این که گلی مثل تو داریم خوشحالیم   ...
20 بهمن 1389